۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

OldBoy

کارگردان شان وود پارک محصول کره جنوبی سال 2003

کاندیدای نخل طلای جشنواره کن 2004 و برنده جایزه ویژ کن در همین سال به انضمام 15 جایزه دیگر ......

"وقتی روح ات در قل و زنجیر است چه فایده که جسم آزاد ورها باشد"

.

شاید به جرات بتوا نم بگم این فیلم چت ترین و روانی ترین فیلمی بوده است که تا به حال دیده ام. تا قبل از اون فقط فیلم های ژانر اسلشر به نظرم روان پریش میآمدکه توش جسم انسان را تکه تکه میکردند و بعضا" نوش جان میشد ! اما هیچ وقت تصور اش را هم نمی کردم روزی با فیلمی مواجه بشوم که مضمون اصلی ا ش رنده کردن و سوراخ سوراخ کردن روح انسان باشد آن با یک رنده بسیار کند و دردناک !

من که اصلا" نمی توانم از ذهنم خارج اش کنم.ک فقط میتوانم آنرا یک شاهکار ماندگار و بدون نقص بنامم که سرمنشاء یک ژانر جدیداست که ساختن و پرداختن آن مثل فیلم های ترسناک کار هرکسی نیست

فیلم با مضمونی بسبار ساده و در عین حال معما گونه اغاز میشود و لیکن با مهارتی بسیار زیاد و هنرمندانه با گذشت لحظات بیشتر ریتم منحصر بفرد تر و عجیب تری بخود میگیرد . تماشا چی هر لحظه در انتظار آشکار شدن بیشتر معما میگردد ولی ضرب آهنگ فیلم با سرعتی بیشتر معمای فیلم را پیچیده تر و پیچیده تر میکند و این نکته تمایز فیلم از سایر میباشد.

داستان از اینجا آغاز میشود که مرد ساده لوحی در سا لگرد تولد تنها بچه اش در حالی که کادوی تولدی تهیه کرده است ، اتفاقی درگیری بی ارزشی پیدا میکند و کارش به کلانتری میرسد و در نهایت با وساطت یکی از دوستانش بیرون می آید. سپس از تلفن عمومی تماس میگیرد و به همسرش اطلاع میدهد که بدلیل مشکلی که پیش آمده متاسفانه تا وقت این شب گرفتار بوده و نتوانسته شام را در کنار خانواده حضور داشته باشد و تاساعتی دیگر به آنها ملحق میشود. خب تا بدینجا ما یک فلاش بک کسل کننده را پس از آغاز پر هیجان فیلم داشته ایم، اما این تازه آغاز ماجرا است . دوست ما پس از این تماس تلفنی بصورت اسرار آمیزی ناپدید میشود و وقتی چشم خود را باز میکند خود را در یک سوئیت بسیار شیک و مجلل پیدا میکند که درش از بیرون قفل است و هیچ پنجراه ای به بیرون ندارد. بله او قدم به یک قفس طلایی گذاشته است! اما چرا و به چه مدت؟ این سوال اصلی و سوژه فیلم است. روزها یکی پس از دیگری سپری میشود بدون اینکه قهرمان ما بداند چرا؟ او هر روز در انتظار آزادی اش بسر میبرد ولی حتی نمیداند بک ساعت دیگر میهمان این قفس است یا ...

غذا سر ساعت از دریچه غذا برایش ارسال میگردد.در مواقع دیگری از شیر گازی که در اطاق موجود است گاز خواب آوری وارد میشود و پس از بیهوش شدن او اطاق نظافت میگردد. و دوربین های مدار بسته همیشه او را تحت نظر دارند.دائسو کم کم متوجه میشود که زندان بان خوش سلیقه او فعلا" خیال ندارد او را رها نماید. پس تصمیم میگیرد روزشماری کند و تقویمی برای خودش نگه دارد. هفته ها تبدیل به ماه ها میشوند و ماه ها به سال تبدیل میشوند. دائسو روزهارا با آرزوی آزادی و انتقام گیری از باعث و بانی این بدبختی یه شب میرساند. کم کم از تنهایی و آتش شعله های انتقام دیوانه میشود .مو هایش را بلند میکند و با آرزوی مبازه تن به تن و له کردن کسی که این بلا را یر سر او آورده است شروع به ورزش و مشت زنی میکند.نکته جالب اینجاست که صاحبخانه ابزار های ورزشی مورد نیاز را در اختیارش قرار میدهد . . 15 سال به همین روال میگذرد.تائسو دیگر هیچ شباهتی به روز اول خود ندارد. نا گهان متوجه میشود که روز مو عود رسیده است . یک دست لباس شیک با یک کیف پر از پول در جیب آن روی تختش قرار دارند و در قفس باز است. لباس ها را با هیجان زیاد میپوشد و بیرون میرود . هیچ کس بیرون نیست ! فردی را میبیند به دنبالش میدود ولی او از بالای ساختمان به پایین می افتد (صحنه آغازین فیلم) حال فلاش بک ها به حال تبدیل میشوند و سوالات پیچیده تر !آدرس غذا فروشی که هر روز برایش از آنجا غذا می اوردند و نزدیک آنجا ست را قبلا پیدا کرده پس تصمیم میگیرد جهت صرف غذا و یافتن سر نخ به آنجا مراجعه کند.. در آنجا با دختر جوانی آشنا میشود که در آن رستوران کارمیکند و دختر او را به منزلاش دعوت میکند ، دائسو که 15 سال آزگار است با هیچ جنس مخالفی در تماس نبوده دق و دلی همه این سالها را در می آورد و هر دو به یکدیگر دل میبازند ولی هنوز انتقام برایش حرف اول را میزند ، پس شروع میکند یه جستجو . بالاخره صاحب قفس طلایی را پیدا میکند و هرچه در توان داردبا تنها سلاحی که انتخاب کرده (چکش) به سرش می آورد ولی او فرد مورد نظرش نیست !چون یک نفر برای نگهداری از تائسو 15 سال این قفس را از او اجاره کرده است و صاحب مهمانسرا اکنون میگوید " 15 سال تو سرگرمی من بودی حالا من بدون تو چه کنم؟!".... سرانجام تائسو فرد مورد نظر را پیدا میکند نه نه خیال نکنید من فیلم را تعریف میکنم زبانتوان بیان انتهای فیلم را ندارد .نکته جالب همینجا است که فیلم تازه شروع شده است چون ما حتی هنوز به میانه فیلم هم نرسیدیم !!!! این فرد که ظاهری بسیار آراسته ، جوان و خوش تیپ است در پنت هاوس یکی از گرانقیمت ترین برج های شهر زندگی میکند و وقتی تائسو با او مواجه میشود متوجه میشود که اصلا او را نمیشناسد و اینجا است که آقای میلیونر در کمال خونسردی با ذهن فرا روانی اش جملات ساده و بسیار مهم فیلم را ادا میکند که تائسو را طلسم میکند. "آه بالاخره آمدی ؛ مطمدن بودم می آیی ، منتظر ات بودم ، میبینی چقدر ساده جلویت ایستاده ام ، من همونی هستم که این بلا رو سرات آورده ، دوست داری چه جوری منو بکشی؟ چند سال در این مورد فکر کردی؟ بیا یالا ولی یادت باشه هیچ وقت نمی فهمی چرا؟ بد بخت بجای این که فکر کنی چطوری منو بکشی به این پاسخ این سوال فکر کن . به این فکر کن که چرا آزادت کردم؟ من در این مدت در هر لحظه که اراده میکردم میتوانستم تو را نابود کنم ولی این کار را نکردم ؟" "مرده تو را هر وقت بخواهم دارم ولی مایلم از این به بعد تو سگم باشی و تو خودت نمیدانی با چه لذتی حا ضری برایم پارس کنی و کفشم را بلیسی !!!" .فکر میکنم تا همین حد کافی باشد که فیلم را پیدا کنید و ببینید چون مرد میلیونر کاملا" راست میگفت ... قدرت کارگردانی در بالا بردن ضریب هیجان فیلم ، با بازی عالی هنر پیشه ها این حس خشونت و انتقام جویی را تمام و کمال به شما منتقل میکند و حتی تصور اش را هم نمیتوانید بکنید که چطور استادانه این احساس با شما به اشتراک گذاشته میشود و در آخر : تائسو آرزو میکرد که ای کاش هیچ وقت جسمش از آن قفس بیرون نمی آمد چرا که از آن لحظه تا ابد روحش محکوم به تحمل زجرآور ترین شکنجه ای است که در مخیله اش هم نمی گنجد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر