درست است که ما نمیتوانیم مانند سوپرمن پرواز کنیم (البته به نطر من میتوانیم!) یا مثل اسپایدر من از ساختمانها بالا رویم ولی آیا برای یک بار هم که شده خواسته اید خودتان را جای آنها بگذارید و مثل آنها فکر کنید؟ و ببینید آنها با اینهمه قدرت چه مشکلاتی دارند و چقدر تنها هستند...
شاید علت اینکه من بتمن را بیشتر از بقیه دوست داشتم ؛ این بود که او هیچ فرقی با سایر انسانها ندارد و فاقد توانایی خارق العاده ای مثل پرواز کردن است. او مثل خود ماست و حتی شاید با روحی به مراتب حساس و لطیف تر از خیلی از ما.
درست است که بتمن درخیلی از کامیک ها دستیاری بنام رابین دارد . ولی کارکتر رابین بقدری خام و بی ارزش است که در اکثر مواقع حذف میگردد.
تنهایی بتمن ، همیشه برای من مشهود بوده و بیشتر از کارهایش توجه ام را جلب میکرده ، حتی وقتی در عوالم کودکی بودم ، و کارتون میدیدم بعدش بجای آنکه مثل او بازی کنم ، دوست میداشتم مثل او فکر کنم . از نظر من او تنهای تنها در مقابل کوهی از مشکلات میایستد و فکر میکند ، دردها و رنجهای دیگران را برای خود میخرد و در خفا و خلوت خود در نهایت گمنامی و بی توقعی به رفع و حل آنها میپردازد . چرا چون نیروی خارق العاده او در قلبش نهفته است ." یکی برای همه " ولی اینجا دیگر سخن از جمله بعدی و تکمیل کننده معروف الکساندر دوما نیست ( و همه برای یکی). هویت بتمن ؛ حکایت مردی ثروتمند و رنج کشیده است که قلبا" تصمیم گرفته تا جان و مالش را در راه حقیقت و درستی فدا کند. یک شوالیه کاملا" تنها و سیاه پوش که مانند تمامی کسانی که نیت خالصانه دارند چهره اش را مخفی میکند . خفاش سمبلی از اهریمن نفرت و انتقام است که از بچگی پس از از دست دادن عزیزاانش در وجودش ریشه دوانده و او با تلاش بسیار زیاد آن را سر به راه کرده و از آن به عنوان حریه ای علیه ناپاکی ها استفاده میکند. دوستانی که پست های مربوط به "آخرین وسوسه مسیح" را در این وبلاگ خوانده اند اینجا با مفهوم "لبه تیغ" بیشتر آشنا میشوند.او در عین حالیکه خود را فدای مردم (بشریت) کرده است ، هیچ دوستی ندارد. فقط یک خدمتکار پیرکه محرم رازش است.دولت و مردم در عین حالیکه از او کمک میطلبند. او را قانون شکن می نامند .
کریستوفر نولان به عنوان یک کارگردان مفهوم گرا که مثل همیشه از همکاری برادرش در فیلمنامه بهره میجوید در ششمین فیلم از سری بتمن موفق شد تا خقیقت کارکتر بتمن را برای همگان باز گو کند. چیزی که همیشه آرزوی من بود
پس به آن دسته از علاقمندان فیلم های اکشن یاداوری میکنم که به این فیلم صرفا" به دیده یک اکشن نگاه نکنند.
نولان اینبار یک اکشن متفکرانه به مراتب عمیق تر از آنچه تا کنون در باره بتمن روایت شده را به تصویر کشیده است. یک اکشن فلسفی!! ژانری که برادران واچفسکی با سه گانه خارق العاده ا" ماتریکس" آغاز گر آن بودند.
The Dark Knight
«شوالیه سیاه» بعد از «تایتانیک» دومین فیلم پرفروش دنیاست و توانسته است در ادامه راه بخش قبلی خویش به نام «شروع بتمن» تصویر و روایتی مدرن از این شخصیت افسانهای ایجاد کند و خویش را از همه فیلمهای قبلی بتمن متمایز سازد.حتی جایی خواندم که در یک نظر خواهی این فیلم به عنوان برترین فیلم تاریخ سینمااز نظر تماشاچیان انتخاب شده است! قدرت اصلی فیلم « Batman Begins» (فیلم اول نولان)و در حالتی بهتر «Dark Knight» ایجاد یک قهرمان آشنا/غریبه/جذاب/خطرناک !و مجهول است. بتمن جدید بابازیگری عالی «کریستیان بیل» دارای یک قدرت پنهان،خطرناک و یا کابوسوار است که از ابتدا به نوعی در او آشیانه دارد و چون خفاشی منتظر زمان ظهور خویش است از طرف دیگر او دارای مهربانی ، طنز و جذابت خاص خویش است. همین حالت کابوسوار و مجهول در موزیک و کل فیلم اول دوم کریستوفر نولان وجود دارد که هر دو فیلم را با یک هیجان و اضطراب درونی و دلهره یک کابوس نو همراه میسازد. به ویژه موزیک دلهرهساز فیلم به هر دو فیلم قدرتی عمیق و پرهیچان و در عین حال کابوسوار میبخشد. گویی فیلم از ابتدا با کابوسی و خطری آغاز میشود و و در عین پیروزی نهایی خوبی بر بدی باز هم این کابوس مجهول و دلهره در واقع در پیروزی جاری است و ادامه آن را نشان میدهد.( مفهوم اصلی راه رفتن بر لبه تیغ!)
البته نام «شوالیه سیاه» من را بیاد بزرگترین شوالیه سیاه تاریخ سینما Dart Vaider(فرمانده ستاره مرگ درجنگ ستارگان که خودقبلا" Jedi بوده است) می اندازد. او هم شخصیتی مجهول /منحصر بفرد/و فراموش نشدنی دارد
از نکات برجسته فیلم حضور هیث لدجر در نقش جوکر می باشد که با بازی خیره کننده خود تماشاگر را به حیرت وامی دارد. هیث لدجر که قبل از مراسم اسکار سال 2008 در آپارتمان شخصی اش در گذشت، به احتمال فراوان اگر زنده بود برنده جایزه اسکار می شد.هفته پیش با انتشار نام او در فهرست کاندیدهای گولدن گلاب ، این واقعه تلخ رابه مسئولان اسکار گوشزد کرد که برای بردن جایزه اسکار سن و سال افراد مهم اهمیتی ندارد، قبلا" هم او برای شاهکار جاودان "آنگ لی" "کوهستان بروکبک "نامزد اسکار شد، متاسفانه او دیگر در بین ما نیست تا برای آخرین بازی درخشانش و کارکتر منحصر بفردی که از "جوکر" ارائه نمود جایزه اسکار را دریافت نماید.فیلسوفی تبهکار و بیرحم ، که بانک میزند و از آتش زدن پول ها ی ربوده شده لذت میبرد! مردم برای دیدن آخرین بازی او راهی سینماها شدند وفروش بالای این فیلم را رقم زدند. از دیگر دلایل فروش بی سابقه این فیلم می توان به شخصیت پردازی مناسب و انتخاب لوکشین های خوب در فیلم اشاره کرد. لازم به ذکر است این فیلم قرار بود قبل از اسکار 2008 روی پرده ها بیاید که به دلیل اعتصاب فیلم نامه نویسان هالیوودی به تأخیر افتاد
روانشناختی خشونت و خشونت طلبی در سینما:
ساختار روانی سه بخشی فروید «من/فرامن/آن»، از سه بخش روان«خیالی، رئال و سمبولیک» بشری سخن میگوید. هر پدیده انسانی دارای این سه بخش است و این سه بخش چون دوایری در یکدیگر آمیختهاند و بدون یکدیگر نمیتوانند باشند. حتی در یک عمل ساده عاطفی چون بوسیدن و یا هرسخنی عنصری خیالی موجود است، که در پی عشق/نفرت خیالی با دیگری و «غیر» است. در این کلام حتی مفهوم عاطفی " بوسه" هم ،مفهومی سمبولیک است که در یک رابطه پارادوکسی با دیگری و «غیر» و در عین حال عنصری مجهول و «پوچ» آمیخته با حس کابوس و وحشت از عدم شناخت و
عکس العمل همراه است . ازاینرو عاطفه و کلام بشری مالامال از لایههای مختلف، حالات و احساسات مختلف تلخ و شیرین و یا به زبان عادی طعمی« گس» است.
با انکه بلوغ بشری در این نکته استوار است است که حتی المقدور بیشتر وجه سمبولیک بر رابطه و روایت و سخن حاکم گردد اما دو بخش دیگر نیز حضور خویش را حفط میکنند. ازینرو تصویر مادر و یا پدر درونی یا میتواند به شکل « یک مادر رئال» و کابوسوار باشد، یا به شکل یک «مادر یا پدر خیالی و نارسیستی» و یا به شکل یک «مادر سمبولیک». حتی این حالات میتوانند به شکل ترکیبی رئال/سمبولیک یا سمبولیک/ رئال بر صحنه حاکم باشند. موضوع این است که بسته به حکومت این یا آن عرصه شخص و یا روابطش بیشتر دچار بیماریهای نارسیستی و یا خشونت رئال شده و یا بیشتر قادر به روابط بالغانه و پارادوکس سمبولیک میگردد.
اگر جهان و واقعیت بشری یک واقعیت سمبولیک است که بدور یک «هیچ محوری» در حال ساختن مفاهیم و سیستمهای قابل تحول سیاسی، فرهنگی و اقتصادی یا هنری خویش است، آنگاه مرز این جهان سمبولیک در واقع ساحت رئال یا هیچی کابوسوار استو ما هر بار که با مرز تفکر و جهان و هنر سمبولیک خویش روبرو میشویم و به لمس هیچی و تاریکی ورای آن نائل میشویم،که در این حالت با احساس کابوسی روبرو میشویم. مثل کابوس بختکی که در خواب به جان آدمی میافتد و نفس را بند میآورد و در عین حال کاملا مجهول و تاریک و غیرقابل شکل و بیان است.
اما این عرصه هیچی و تاریکی را که مرز جهان و زبان بشری است، شاید بدینخاطر «رئال» مینامد، زیرا با اینکه این جهان هیچی و رئال هیچ ربطی با رئالیته ندارد که مربوط به واقعیت سمبولیک و حتی عرصه سمبولیک است، اما با اینکه ما برای این ساحت هیچی و رئال نامی نداریم، ولی حضور آن را مرتب در زندگیمان احساس میکنیم. پس ما با چهره واقعی ساحت رئال خویش و هستی خویش روبرو نمیشویم، زیرا او «هیچ» است و«هیچ» مرز جهان سمبولیک و زبان ماست ،ما فقط با علائمش روبرو میشوم، مرگ، قتل، کابوس، یا عنصر مجهول در رفتار و پدیدههای انسانی که غیرقابل توضیح هستند.
بدون این ساحت هیچی و کابوسوار و مجهول ، جهان فانی و سمبولیک و قابل تحول بشری نمیتواند شکل گیرد. ازاینرو این ساحت رئال مرز جهان سمبولیک ماست و هر بار که ما حضورش را به شکل قتل و کابوس، به شکل یک شوک در زندگی واقعی و سمبولیک خویش احساس میکنیم، آنگاه مجبوریم با این ساحت رئال و محدودیت جهان سمبولیک خویش روبرو شویم و مجبوریم این احساسات هراس و دلهره، کابوس را در زندگی خویش جایی دهیم، جهان سمبولیک خویش را گسترش دهیم و مرزهایی نو بیافرینیم و اینگونه به بلوغی نو دست یابیم، بی آنکه به معنای نهایی و ذات نهایی هستی و رهایی از هیچی دست یابیم. چراکه ساحت رئال، مرز و پیششرط جهان سمبولیک ماست. این «هیچی» به قول هایدگر چون هیجی درونی کوزه است که بدور آن کوزه اصولا شکل میگیرد و بدون این هیچی هیچگاه کوزه و خلاقیت انسانی و جهان بشری ممکن نیست. همانطور که مرگ مادر زندگی است و فناپذیر بودن بشر، سرشار بودن حیات بشری از شور هیچ و پوچ ؛پیششرطی برای بازی عشق و قدرت و خلاقیت بشری است.
فراموش نکنیم که «وحشت» و« شکوه بشری» لازم و ملزوم یکدیگرند.
ساحت رئال و کابوسوار تنها مرز جهان سمبولیک ما نیست بلکه در واقع یک خوشی دردآور محض، که به سوی مرگ نشانهگرفته شده است.همانطور که ما از یک فیلم ترسناک در حین ترسیدن لذت فراوان میبریم، همانطور نیز این ساحت رئال و علائم آن چون شوک، قتل و خشونت وار طعمی خوشایند پیدا میکنند و افراد را اسیر این خوشی و تمتع خویش میکنند. خشونت و قتلی که در واقع محکوم به تکرار یک صحنه است تا به این تمتع و لذت رئال و کابوسوار و مجهول دست یابد.
در فیلمهای کلاسیک میتوان نماد این ساحت مجهول و رئال و خوشی کابوسوارش را در پرندههای فیلم «پرندگان هیچکاک». دید. پرندههایی که در حالت عادی آزاری به انسان نمیرساند، بدون هیچ دلیل خاصی تبدیل به پرندگانی خونآشام میشوند که برای رفع رانش خود به مردم حمله میکنند. «Alien»نمونه دیگری از این مقوله است، موجودی غیرزمینی که بدون هیچ دلیل خاصی و فقط برای حفظ و رشد خویش دیگران را به « مادران حمل بچههای» خویش تبدیل میکند. او در واقع یک پارازیت است که وجودش و سرزمیناش و جهانش کاملا مجهول و کابوسوار است و به هیچ وجه نمیتوان او را در جهان سمبولیک بشری انطباق داد، او را رام کرد و یا فهمید.
نمونه زنده یک حالت رئال و کابوسوار در واقع حادثه «یازده سپتامبر» است که جهان را بویژه آمریکاییان را به یک شوک عظیم، به ناتوانی و فلج شدن در برابر یک چیز مجهول و غیرقابل باور وامیدارد
از زمان حادثه یازده سپتامبر ؛ ضرورت بیان هنری و لمس سینمایی این ساحت رئال و کابوسوار، مجهول انسانی و تمتع انسانی بدنبال قتل و خشونت بیشتر شده است. پس از یازده سپتامبر میتوان در واقع نوعی تحول در جنگ جاودانه خوب/بد در سینمای هالیوودی را شاهد بود.
جدل جاودانه نیک/بد در سینمای مدرن و پستمدرن
سینمای مدرن خویش را ار تفکر مطلق خیر/شری در مسیر تکاملش کامل رها میسازد، با آنکه جنگ خوب/بد یک موضوع اساسی و پایهای او و تماشاگرانش یا در کل بشر باقی میماند. اکنون به جای خوب و بد مطلق، میان قهرمان و ضد قهرمان خویشاوندی و نکات مشابه وجود دارد و هر دو دارای نکات سیاه و سفیدی هستند. تفاوت اساسی در این است که «قهرمان» در نهایت طرفدار قانون، دموکراسی و دیالوگ با «غیر» است در حالیکه «ضدقهرمان» خواهان بیمرزی و تبدیل دیگران به ابزار تمتع و بازی خویش و خواهان بدست آوردن حکومت مطلقه است. هر انسان مدرنی در خویش هم این قهرمان طرفدار دیالوگ و قانون و نیازمند به «غیر» را دارد و هم از سوی دیگر در خویش «هانیبال»، یا گانگستری بیمرز را حس میکند که میخواهد بیمرز بماند و همه هستی را به بازی بگیردد.
در روند رشد سینمای مدرن به سینمای پستمدرن اکنون ما شاهد تحولی نو نیز در نگاه به خیر/شر هستیم.
اکنون مرزهای مدرن نیک/بد شکسته میشوند. ابنگونه در فیلم «Sin City» نماینده قانون در عین حال خود یک عنصر ضدقانون است و تبهکار داستان بدفاع از عشق و قانون میپردازد.
در فیلم «مونیخ» میبینم که اسپیلبررگ نشان میدهد که چگونه قهرمان فیلم در حین انتقام از تروریستها با اعمال مشابه تروریستها در واقع به آنها تبدیل میشود.
فیلم اول کریستوفر نولان « Begins Batman» در واقع شروع نسلی نو و قوی از این جدل میان خیر/شری است که هر که در عین مجهول ، کابوسوار و خطرناک بودن ، حامی حق است او یک «شوالیه سیاه» است. با اینکه این فیلم ، یک فیلم مدرن میباشد و مرز میان خوب/بدی به سان مرز میان قهرمان طرفدار قانون و زندگی و ضدقهرمان ضد قانون و دیالوگ و بیمرز در آن جاری است، اما قدرت خوب و بد از جهاتی بسیار به یکدیگر شبیه میشوند و هر دو دارای یک عنصر مشترک مجهول ، کابوسوار و خشونتآمیز دروجد خویش اند. فیگور قهرمان/ ضد قهرمان و جنگ خوب/بد اینجا عرصهای نو مییابد و فیلم معضل قهرمان مدرن و تناقضات درونی او را و اصولا تناقضات نهفته درونی را در مفهوم "قهرمان" را نشان میدهد،
از طرف دیگر فیلم «شوالیه سیاه» به شکل خواسته یا ناخواسته معضلات درونی مفهوم دموکراسی و خطر تبدیل هر قهرمان به یک ضدقهرمان و دیکتاتور نو را بیان میکند، بی آنکه عمیق تر وارد این موضوع شود. اینجا خطر تبدیل یک دموکراسی به یک حکومت نگهبان همه و سرکوب گر مرزهای فردی به اسم دفاع از دموکراسی مطرح میشود ، بی انکه معضل ساختاری نهفته در مفهوم دموکراسی مدرن را نشان دهد.
همینطور فیگورهای ضدقهرمان نیز اکنون دارای یک عمق جدید و چشمانداز نوین اند. در فیلم «شوالیه سیاه» ضد قهرمان اصلی در واقع «جوکر» است. این «ضدقهرمان» یک انسان اسکیزوفرن و پارانویید و در عین حال بسیار باهوش است که در واقع «هیچی و پوچی» زندگی را دیده است، «ساحت رئال و کابوسوار» را لمس کرده است. او در نهایت بیمعنایی همه معناهای زندگی را لمس کرده است و اما به جای بلوغی نو، اکنون به یک کابوسی نو تبدیل شده است. هیث لدجر ایفاگر نقش «جوکر» چنان این نقش را عالی و قوی بازی میکند که به قول رورنامهای: او در واقع 152 دقیقه خود جوکر است و او را بازی نمیکند. به باور من او در واقع در این فیلم نقشی قویتر ازحتی بتمن دارد آنچنان که بتمن را در حاشیه قرار میدهد و مبحثی نو در باب عنصر شر(بدمن) در فیلم ایجاد میکند .
جوکر به علت کودکی بد و یا بیهوشی و حماقت جنایتکار نشده است. با اینکه در فیلم نیز از دردهای کودکیش و زخم به یادمانده بر صورتش سخن میگوید. چون نرو که عاشق آتشزدن رم بود، جوکر نیز عاشق لمس کابوسوار و تمتع جنایتکارانه است. در بخشی از فیلم مستخدم و همکار بتمن در باب جوکر میگوید که برخی آدمها آتشزدن دنیا را دوست دارند.
„Some men aren't looking for anything logical, like money. They can't be bought, bullied, reasoned or negotiated with. Some men just want to watch the world Burn.“(Alfred Pennyworth to Bruce Wayne about Joker)
همینطور فیلم به خوبی نشان میدهد که هر قهرمانی به قول یکی از فیگورهای فیلم یا بایستی بمیرد و یا خود به یک ضدقهرمان تبدیل شود. این فیلم بحث «شر و قدرت شرورانه» را به یک بحث جالب و پرمعنای جدید تبدیل میسازد و فیگوری شرورانه و روحمند میسازد که نه تنها «جوکرهای» قبلی چون جک نیکلسون را پشت سر میگذارد بلکه سمبلی ازشرارتی چون «هانیبال» میآفریند
دیالوگ های جوکر بسیار سنگین و فیلسوفانه است و ارزش چندین بار گوش کردن را دارد.خصوصا" دیالوگ هایی که بین او و بتمن رد وبدل میشود عالی است.
Joker to Batman:
I don`t want to kill you,what would I do without you?you complete me .
to them you are just a freak like me.they need you right now,they are only as good as the world allows them to be, when the chips are down,these civilized people will each other
از نکات دیگری که در این فیلم مشهود است واژه ایمان و اعتماد یا در یک کلام «Trust» میباشد. بتمن به عنوان شوالیه سیاه پوش و پنهان، نیاز جامعه و مردم را در داشتن قهرمانی با چهره و یا به زبان خودش "شوالیه ای سفید" میبیند ؛ و "هری دنت" دادستان شهر را کاندیدای مناسبی برای عهده دارشدن این مسئولیت خطیر انتخاب میکند.جالب آنکه این دو شوالیه سفید و سیاه در تمامی موارد نسبت به یکدیگر نقاطی مشترک دارند. ایمان و اعتقاد راسخی که این دو علیرغم شناخت بسیار ناچیزشان به یکدیگردارند آنقدر مقتدر و محکم است که حتی لرزه بر اندام تماشاگر می اندازد.در صحنه ایکه "هری دنت"(شوالیه سفید) علیرغم میل باطنی مجبور میشود تا رسما" حکم جلب بتمن(شوالیه سیاه) را صادر کند، سپس بعد از قرائت حکم ، میگوید:" من بتمن هستم،حال به شمادستور میدهم تا حکمی که چند لحظه پیش صادرکردم را اجرا کنید"( بارها این صحنه رادیدم و گریستم) و پس از آن "دنت" دستگیر میشود تا مردی که نهایت ایمان را به او دارد, علیرغم آنکه تابه حال حتی چهره اش راندیده، آزاد بماند و ناجی مردم باشد.( مشابه این صحنه را در انتهای فیلم اسپارتاکوس داریم که وقتی به همراه سپاهیانش توسط رومیان دستگیر میشود ، همه سپاه خود را اسپارتاکوس معرفی میکنند و نهایتا" همه باهم مصلوب میشوند،اما در آنجا همه افراد اسپارتاکوس را میشناختند ولی دنت حتی نمیداند بتمن واقعا" کیست)
اما جالب آنکه این دوشوالیه حتی در عشق هم مشترک هستند و هردو یک معشوق دارند ، معشوقی که هردو بخاطر ایمانشان مجبور میشوند او را فدای آرمانهایشان کنند و او نیز متقابلا" با شجاعت تمام درد و رنج مقام والایی که به آن دست یافته را میپذیرد و با ایمان تمام با استقبال مرگ میرود ، حال که یک نفر باید فدا شود پس چه بهتر که هردو ناجی شهر زنده بمانند. برای برقراری عدالت هم شواله سیاه لازم است و هم سفید.
صد البته که جوکر هم بین شوالیه ها انتخاب خود را دارد .او بهترین را انتخاب میکند و بر خلاف انتظار تماشاچی این بهترین، بتمن نیست!
پایان قسمت اول
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر