۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

آخرین وسوسه مسیح+راز داوینچی(قسمت دوم)

مطلب مربوط به آخرین وسوسه مسیح+راز داوینچی راتمام شده میانگاشتم و مشغول مطلب جدیدی شده بودم ،لیکن نظراتی که دراین مطلب داشتم انقدر جالب و بحث بر انگیز بود که پاسخ شان دیگردر محدوده نظر و پاسخ نمیگنجید ، پس مطلب بعدی را نیمه کاره رها کردم و تصمیم گرفتم پست جدید را به پاسخ این نظرات اختصاص دهم.

چهارده سال پیش(1373) ؛ در یک مراسم بیاد ماندنی ؛ عینا" همانند آنچه کازانتاکیس در کتابش گفت، تا طلوع فجردرمیان حلقه ای از آتش ؛طعم شن را حس کردم و با"Passion "و"آخرین وسوسه مسیح" آشنا شدم. تاثیری شگرف وجودم را فرا گرفت و منجر به گشایش دیدگاه و روش فکری متفاوتی در هنر و... برایم شد.با خواندن راز داوینچی آن خاطرات بار دیگر برایم زنده گشت ، دوست داشتم رابطه ای مابین این دو نظریه پیداکنم ،(جهت اطلا ع حتی عکس مربوط به پست قبلی را با دوربین خودم گرفته بودم ). البته متاسفانه راز داوینچی صرفا در یک کتاب ارزشمند خلاصه شد و اینجا دیگر سخن از موسیقی جاودان و فیلم قابل توجهی نبود ، لیکن همه میدانیم که اصل مطلب در هردوی اینها ، متن کتاب است و بس.
حال امیدوارم با وجودیکه فرد پر مطاللعه ای نیستم ،بتوانم پاسخ و ادامه ای مناسب در تکمیل نظرات و سوالات نوشته شده؛ از خودم ارائه دهم:

موزارت در باره مسیح میگوید : " چه بگو.یم که تنها دلیل آمدن تو به این دنیا ؛ من بودم"

مسیحیان معتقدند: پس از اینکه "آدم" گناه کرد و میوه ممنوعه را خورد. گناه در نسل بشر شروع شد و مردم به گناه مبادرت ورزیدند، این که در ادیان سامی زنان را محل نفوذ شیطان مینامند به همین داستان برمیگردد. شیطان را ه های زیادی را برای فریب "آدم" امتحان کرد ، لیکن در نهایت نقطه ضعف او را در "حوا" یافت.یعنی نفوذ پذیرترین نقطه ، تنها جاییکه احساس بر تنها برتری بشریت به نسبت سایر مخلوقات (عقل و منطق) فائق میاید. برخلاف تصور، من این نکته را به معنی جایگاه بسیار والا پر اهمیت جنس مکمل در تکامل میدانم.
بدیهی است این امر(گناه) سبب قطع پیوند میان خدا و انسان شد و فرزندان انسان از خدا دور شدند.و در نهایت فساد ناشی از گسترش گناه نسل بش را فراگرفت.انسان تنها و خطاکار ،مستاصل از میراثی که برایش مانده بود نیاز مند واساطتی برای حل ماجرا میبود.اما چه کسی میتوانست از این وضعیت او را رهایی بخشد؟
آنچه مسلم است تنها کسی که گناهی نداشته باشد میتوانست عدل خدای را بجای آورد. کسی که میبایست جایگزین انسان شود و مجازات گناه را متحمل گردد، خود میباید از جنس انسان باشد، لیکن او همچنین باید از گناه مبرا باشد تا بتواند برای گناه کاران جان دهد.چون بشر نمیتوانست چنین رهاننده ای را مهیا کند، خدا از روح خود در کالبدی از جنس بشر دمید و فرستاده ای از جانب خود تعیین نمود تا خود را به عنوان قربانی از جانب بشر تقدیم نماید.مسیح با قدم نهادن به این دنیا جایگزین انسان شد و مجازات کامل گناه را برخود گرفت ، چون او انسان بود، پس میتوانست فنا شود و چون در عین حال خدا بود میتوانست برای گناهان همه جهانیان جان دهد.آنچه مسلم است آغاز عهد و پیمان جدید، نیازمند یک قربانی بود. واین خداوند بود که با روح خود در جسم بشر در این راه پا پیش نهاد !
بد نیست بدانید که در ادیان دیگر هم چنین مسئله ای به طرق دیگر بیان شده است ، مثلا"بوداییان هم معتقدند بودا خود را فدا میکند تا گناهان بشر بخشیده شود. آنچه مسیح با فداکاری خود برای ما بدعت نهاد.سمبلی از تطهیر بود
زندگی سفری است که بلیط رفت و برگشت آن از دون قبل توسط خود ما رزرو شده و این سفر تا تکامل ما ادامه میابد.نهایت تلاش ما ؛ پایان بخشیدن به آن و دریافت مجوز برای رسیدن به اصل است (یافتن راه کمال و پیمایش مسیر صحیح)تا با دریافت مجوز عبور از این مرحله، بلیطی یک طرفه و بدون نیاز به برگشت بسوی کمال دریافت کنیم. اگر تکامل و یافتن راه و طی مسیر آن ، ساده میبود، هر کسی به سادگی آن را میپیمود. پس خوب وشری هم وجود نداشت . انسانها هم با هم تفاوتی نداشتند و دلیلی هم برای ماندن در این مرحله نبود.سختی ها مانند ضربات سنگین پتک و قلم هستند که بر سنگ فرود میاید و منجر به ساخت مجسمه ای زیبا از تکه سنگی بی شکل میشود و وجه تمایز را ایجاد میکند.مثال اش در زندگی روزمره ما مشهود است ، آدمها در سختی ها و شرایط، خاص هویت باطنی خود را نمایان میسازند...
من تکامل را در هنر میجویم نه دین و شریعت. میگویند وقتی خداوند جسم را از خاک آفرید ، روح حاضر به محصور شدن در آن نشد، پس خدا موسیقی را خلق کرد و روح با شنیدن آوای موسیقی چنان مست شد که مستانه به زندگی در بدن تن داد، برای همین هر گاه که موسیقی نواخته میشود روح چنان به وجد در میاید ، انگار که میخواهد از داخل جسم ازادانه پرواز کند و بیرون بیاید .
شریعت، طریقت و حقیقت سه مسیر مجزا هستند، مسیرهایی که لزوما" به یکدیگر راه ندارند
تاریخ جمله معروف" دین، افیون توده هاست " را به خوبی پاسخ داده است . آنچه موبدان ذرتشتی با نیاکان ما کردند که منجر شد مردم برای رهایی از انان با اعراب هم پیمان شوند (که نتایج آن تا به اکنون ادامه دارد) و آنچه مسیحیان افراطی بر سر اروپا آوردند که منجر به رنسانس شد، همه و همه اشاره بر این دارد که هر کیش و اعتقادی ، هرقدر پاک و منزه ، آنگاه که از حیطه فرد به جامعه گسترده میشود شکل دیگری بخود میگیرد ، شکلی که دیگر هیچ شباهتی به سابق ندارد.اعتقادات وبرداشت ها گوناگون افراد منجر به حرکت و اداره جامعه به سمت وسویی متفاوت با آنچه میبایست باشد میشود و در نهایت پس از تغییرات بسیار ،تئوری ها ؛ با زاویه انحراف معیار بسیار در عمل به شکست میانجامند.
این تعصب و پافشاری میان مذاهب به باورهای نادرست شان ازفجایع بزرگ عصر دیروز و امروز میباشد. آنها بجای اینکه آدمی و اندیشه های او را به سرچشمۀ حقیقی و راستین آفرینش رهنمون سازند و باور آدمی را هر چه که هست و هر که هست را آزاد بگذارند ،در مثلث فقه ،اعتقادات و اخلاق؛با جانبداری یکطرفه از فقه و برداشتهای گوناگونی که فقه را تنها عامل سعادت بشری قلمداد میکند و قرائتی از دین که رحمانیت خدا را نادیده انگاشته و فقط از خشم و غضب او سخن میگوید، همگی این جمله کارل مارکس را تصدیق و تایید میکنند؛ ولی شاید بهتر باشد این جمله کمی تصحیح کنیم
"برداشتهای متحجرانه از دین،افیون توده هاست" .
درمورد اسطوره : اسطوره در اصل مربوط به زمان كودكی بشريت است، زمانیکه انسان انديشه‌هاو تفكراتش در خيال محصور بود،چراکه در آن زمان،بشر تنها چيزی كه برای انديشه وتفكر وبه عبارتی برای تحقيق در اختيار داشت ، فقط ذهن و خيالش بود .
در تکمیل تعریف اسطوره، تعریفی از اجزاءکیش میاورم:
هر كيشي شامل چهار بخش است: باورها ، آئين‌ها،مكانها‌مقدس وپيروان.
اسطوره اصطلاحی كلی است و در بر گيرنده‌ی باورهای مقدس انسان که در مرحله ی خاصی از تصورات اجتماعی ، شكل می‌گيرد وباور داشت مقدس همگان می‌شود. اسطوره حتی در ساده‌ترين سطوح خود، انباشته از رواياتی است كه معمولا مقدس و درباره‌ی خدايان، موجودات فوق بشری كه در زمان‌های آغازين با كيفيتی متفاوت با زمان عادی ما، رخ داده و يا در دوران‌های دوردست آينده، رخ خواهد داد.
و بالاخره سخن آخر : مفاهیم و واژه هایی متضاد چون خدا و شیطان ، خوبی و بدی ، نیکی و پلیدی ، عشق و نفرت و...برخلاف بعضی از تصورات، فاصله ای بسیار ناچیز باهم دارند،یک لبه تیغ ! پرسیدن این سوال از یک 666 کمی ناهمگون به نظر میرسد.
من روی لبه تیغ راه میروم!!! مهم پیمایش این فاصله است که به اندازه یک "مو" است. هر لحظه جهت حفظ تعادل مجبوری به یک طرف منحرف بشی و در عین حال باید مواظب باشی که نیفتی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر