۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

بهار، تابستان، پائیز، زمستان و ... بهار - قسمت اول

Spring, Summer, Winter, Fall and …Spring
By Kim Ki-Duk

بهار، تابستان، پائیز، زمستان و ...بهار

«بهار... ثابت می­کند که گاهی محلی ترین داستان،میتواند جهانی ترین , ساده ترین و پیچیده ترین داستان باشد.»

بهار، تابستان، پاییز، زمستان، و بهار

بهار،تابستان،پاييز،زمستان،...بهار معروف ترين اثر کیم کی دوک فیلمساز معروف کره­ ای است كه قبلا" فيلم "خانه هاي خالي – 3 Iron" را از او نقد كردم .این فیلم یکسال قبل از "خانه هاي خالي – 3 Iron" ساخته شده و بجای فضای شهری سراسر از مناظر زیبای طبیعی است .در اين اثر دیگر از آن نماهای نزدیک از چهره کاراکترها خبری نیست ولی هرچه هست بار ديگر محور اصلي فیلم ­اش « انسان» است. « انسان» اعمال و رفتار و سرنوشت­ اش. دراين فيلم ­ حرکات و سکنات انسان ها اثری چندین برابر گذشته بر پیرامونشان می­گذارد و نتيجه آن هم بيشتر متوجه خودش ميشود.اما اينبار نوک پیکان فکری کیم کی دوک­ دقیقا «اصالت» وجود را هدف قرار داده است. داستانی آرام و بدور از پیچیدگی .فيلم نگاه مدرنی به زندگی دارد،و كارگردان از نماهای بلند که مخصوص سینمای مدرن به خوبي بهره برده است.

فیلم بهار... از پنج اپیزود مجزا تشکیل شده است که بر توالی فصل­ها پیش می­رود . شرح و سرگذشت انسان است از کودکی تا پیری که با هریک از فصل­ها جداسازی شده است. هر فصل، قسمتی از زندگی یک استاد راهب را به همراه تنها شاگرد اش به تصویر می­کشد. فاصله هر فصل با فصل بعدی قریب پانزده سال است که با ترتیب زمانی ولی با تاخیر زمانی در جلو چشمانمان جلوه نمایی می­کند.

من در تحلیل های سینمایی ، اصولا" سعي ميكنم ،داستان فيلم را در حد جزئي بنويسم تا لذت تماشاي فيلم از بين نرود.ليكن بعضي از فيلمها را نميشود بدون حكايت كردن تحليل نمود و.از طرفي صحنه هاي فيلم كه چون تابلوي نقاشي ميماند بقدري زيبا و فريبنده هستند كه هر بيننده اي را بارها و بارها بسوي خود جذب ميكنند.

بهار

بـــــهـــــار: درهای چوبی دروازه­ای بسوی یک دریاچه کوچک در دل کوهستان باز می­شود. در میان این دریاچه صومعه­ ای کوچک و زیبا جای دارد که جایگاه یک راهب مسن و شاگرد خردسال اش است. شاگرد خردسال در همه امور زندگی تحت تعالیم و اخلاق و منش گرم و دوست داشتنی استاد است. از جمع کردن گیاهان دارویی گرفته تا راز و نیاز و احترام و عمل به آداب بودا. روزی شاگرد خردسال با قايق(تنها راه ارتباطی صومعه با دروازه چوبی و کوهستان) جهت جمع کردن گیاهان دارویی به سمت کوهستان می­رود. در مسیرش با یک ماهی، یک قورباغه و یک مار برخورد می کند و آنها را با شکنجه کردن(بستن نخ و متصل کردنشان به یک تکه سنگ) به حال خود رها می­کند و به صومعه باز می گردد. استاد که همیشه مخفیانه شاهد حرکات و سکنات شاگرد خردسالش است، شب­هنگام به پشت کودک که در خواب ناز است تکه سنگی می­بندد و صبح فردا که کودک با مشقت از خواب بر می­خیزد و علت همراهی سنگ را با خودش از استاد سوال می­کند جواب می­دهد: «مگر همین کار را با ماهی و قورباغه و مار انجام ندادی؟» پس برو و تا آنها(حیوانات) را از عذاب آزاد نكردي برنگرد و این نکته را بیاد داشته باش که «اگر یکی از آن حیوانات مرده باشد، عذاب و رنجی مستمر بصورت سنگی در قلب تو تا وقت مردن بجای خواهد ماند». کودک در بازگشت به کوهستان و پس از جستجو در مکان های قبلی با لاشه ماهی و مار روبرو می­شود و فقط می­تواند جان قورباغه را نجات دهد. ماهی را دفن می­کند و بر سر لاشه مار مانند ابری بهاری می­گرید. تصویر کات می­شود به جویباری پر خروش که از دل کوهسار جاری است.

فیل ویلا رئال منتقد سینمایی آریزونا دیلی مینویسد :
«قسمت اول فیلم که فصل بهار است و بیست دقیقه بطول می­انجامد بخودی خود ارزش هزینه بلیط سینما را دارد و در میان همه این قسمتهای کوتاه پنج گانه، از همه تکان دهنده تر است و لطافت سینمایی نادری دارد.»

تــابــســتــان:
دوباره درهای دروازه چوبی باز می­شود. چشم پسر راهب جوانی که همان کودک فصل پیش است به مادر و دختر جوانی می­افتد. مادر برای درمان دخترش به سوی صومعه آمده اند. استاد راهب معتقداست که روح دختر در عذاب است و پس از آرامش روح دختر، جسمش نیر التیام پیدا خواهد کرد. فصل تابستان است و حرارت وجوش و خروش و بیان و ابراز امیال درونی، همانطور که در آغاز این اپیزد چشم پسر راهب به جفت گیری مارها می­افتد. کم کم میل و محبتی در میان دختر بیمار و پسر راهب كه تا كنون با جنس مخالف آشنايي نداشته شکل می­گیرد و آندو دور از چشم استاد با قرارهای پر شور و مخفیانه­ با يكدیگر برقرار می­کنند و رابطه­ای عشقي، را شکل می­دهند. عشق و علاقه و فوران سركش اميال جنسي ، موجب بی احتیاطی، و درنتيجه ،موجب رسوایی می­شود. استاد که قبلا از رابطه آن­دو خبر داشت، اینبار این موضوع را با چشم خود مشاهده می­کند و به­ همین خاطر مجبور می­شود که بر طبق قوانین، پسر و دختر را تنبیه کند. استاد دختر را - که کم کم بهبودی روحی و جسمی­ اش را بدست آورده - به سوی خانه اش رهسپار می­کند و راهب جوان كه در عشق و دوری دختر غرق شده است. در یک بامداد، از فرط بیتابی مجسمه بودا و خروسي كه با آنها زندگي ميكند را برميدارد و صومعه را به قصد وصال دختر ترک می­کند.

پــائـیـــــز:

راهب بالغ(پسر بچه اپیزود اول و جوان اپیزود دوم) که حالا سی و چند ساله بنظر می­رسد پس از حدود پانزده سال به صومعه باز می­گردد ولی در هیبتی که نشان از آشفتگی درونی و روحی او دارد. در صحبت هایش با استاد که اکنون پیر شده، مشخص می­شود که راهب بالغ پس از رسیدن به محبوب اش , پس از مدتی زندگی، بخاطر دوستي دختر با ديگري دست به قتل او زده است و اکنون نیز تحت تعقیب است. پسر از فرط عذاب وجدان و همینطور خشم درونی­ اش حالت نامتعادلی دارد و به هر نحو سعی در تنبیه خود دارد. استاد با روش او که همانا تنبیه های فیزیکی است مخالف است و او را به سوی آرامش درونی تشویق می­کند. استاد "سوترا" های بودایی را بر عرشه صومعه می­نویسد و از راهب بالغ می­خواهد که آنها را با همان چاقویی که دختر را به قتل رسانده حکاکی کند. دو مامور پلیس به سوی صومعه می­آیند و قصد دستگیری راهب بالغ را دارند. استاد از آنها تا پایان حکاکی سوتراها مهلت می­گیرد. راهب بالغ شب تا صبح به حکاکی مشغول است و در همین حین بخواب می­رود. دو مامور پلیس کار نیمه تمام راهب بالغ را تکمیل می­کنند و او را به همراه خود می­برند. ودر خاتمه استاد راهب در یک مراسم خودسوزی آیینی، تلی از هیزم را به روی قایق جمع می­کند در میان دریاچه و به میل خود به زندگی خود پایان می­دهد انگار که ماموریت­اش در این جهان به پایان رسیده است. پس از سوختن قایق و باطبع سوختن استاد راهب، ماری از کنار قایق به سمت صومعه حرکت می­کند.

زمـــــسـتـان:

فصل زمستان است , دریاچه کاملا یخ زده . مرد نسبتا مسنی(اين نقش را خود كيم كي دوك بازي كرده است) که همان راهب بالغ فصل گذشته است از پس دروازه چوبی پا به دریاچه یخ زده می گذارد و وارد صومعه می­شود. ماری که در فصل پیش از کنار قایق سوخته خودرا به صومعه رسانده بود در لباسهای استاد چمبره زده است و با ورود راهب بزرگسال به گوشه­ای می­خزد. راهب بزرگسال به ادامه زندگی در صومعه مشغول است تا اینکه زنی با چهره­ای پوشیده وارد صومعه می­شود. زن نقاب دار کودک نوزادی به همراه دارد و انگار برای مراسم آیینی دعا و توبه به پیشگاه بودا به آنجا آمده است. راهب بزرگسال هم مانند ما موفق به دیدن صورت او نمی­شود. در نیمه شبی زن، کودک خود را در صومعه می­گذارد و قصد ترک آنجا را دارد. در بازگشت زن به درون گودالی(گودالی که راهب بزرگسال جهت تهیه آب کنده است) در یخهای دریاچه می­افتد و جان می­دهد. راهب بزرگسال سنگ آسیاب نسبتا بزرگی را به کمر خود می­بندد و در سفری مشقت بار و پر زحمت خود را به بالای کوهستان می­رساند سنگ آسیاب را بر تخته سنگی استوار می­کند و مجسمه بودا را در همانجا رو به سمت دریاچه و صومعه نصب می­کند و مشغول دعا می­شود.

زمستان

... و بـهـــار:
درب چوبی صومعه باز به سوی دریاچه گشوده می­شود. استاد بزرگسال که اینک به پرورش شاگرد جدید اش مشغول است انگار می بایست این چرخه حیات و پرورش را ادامه دهد. نوزاد آن زن نقابدار که اینک در حدود سن و سال کودکی خود راهب است مشغول آزار و اذیت یک لاکپشت است. آری انگار این چرخه ادامه دارد. مجسمه بودا همانطور که در فصل قبل روبه دریاچه نصب شده بود نظاره گر دریاچه و صومعه است.

***

فیلم سرشار از نماد ها , اشیا و آداب و رسوم است. از گربه سفیدی که استاد دم اش را در رنگ
می­زنند و با آن اشعار سوترا های بودایی را بر زمین صومعه می نویسند گرفته تا طرح ها و نقوشی که
در های دروازه چوبی با آن مزین شده است. از ماهی قرمز درون صومعه گرفته تا خروسی که راهب جوان آن را به دنبال خود به شهر می­برد. از درب و دروازه صومعه گرفته تا آن نمای عظیم بالای کوهستان و چارچوبي كه در صومعه وجود دارد. این مثال ها و چیزهای این قبیل همه و همه به غیر از نمادهای عام و جهانی، دارای معانی و مختصات خاصی هستند که یک سري مستقیما به فرهنگ شرقی و خصوصا عرفان بودایی متصل می­شود. اما جالب آنکه تماشاگری که با این علائم آشنا نباشد، باز هم قابلیت لذت بردن از چنین فیلمی را دارد .و علت آن در نگرش جهانی فیلم است ,به دور از تعصبات و پافشاری بر فرهنگهای درست و یا غلط. فطری اندیشیدنی که زبان مشترک همه افراد دنیاست.

نظر به طولانی شدن مطلب بحث درباره نمادها ، تحلیل و تفسیر فیلم را در پست بعد خواهم آورد و در آنجا مفصلا" به بازگشایی آنها خواهم پرداخت.

«پایان قسمت اول»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر