۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

بهار، تابستان، پائیز، زمستان و ... بهار - قسمت دوم - نگاه

در پست قبلی ، فیلم را با یک نگاه گذرا، دوره کردیم . در این پست قصد دارم تا با نگاهی عمیق ، اینبار از زاویه استعاره و فلسفی ، فیلم را برسی کنیم:
پس از خاتمه فیلم ، با همه افت و خیزها ، فراز و نشیب ها ، غم و شادیهایش، نماهای پایانی آخرین فصل فیلم بیشتر در خاطره بیننده بجای می­ماند . نمایی که کودک خردسال ، که اینک شاگرد جدید استاد بزرگسال شده مشغول بازی و اذیت یک لاک پشت است. کودک بی هیچ پیش زمینه فکری و بدور از تفکر مشغول همان کاریست که کودک قبلی که شش دهه ااز زندگی ش را در فیلم به سرعت دیدیم.مشغول بود . در اولین برخوردپس از اتمام فيلم, حس پوچی شدیدی فراگیر میشود ،چرا که حس میکنیم سرنوشت انسان از قبل مشخص بوده و انسان بخت برگشته به مانند حشرات به دور خود در باغچه ای که به نظرش به اندازه یک جهان می­ماند گرفتارست. همانطور كه در پست قبل اشاره کردم ، کیم کی دوک نویسنده و کارگردان فیلم ­ ، در این اثر «ماهیت» را هدف قرار داده ، شاید بد نباشد قبل از آغاز تحلیل فیلم ، چارچوبی برای زاویه نگاه به فیلم تعریف کنیم .

اصالت وجود یا ماهیت

"انسان", "حیوان" و "طبیعت" ،سه رکن تشکیل دهنده یک مثلث در عرفان بودایی هستند . انسان در برخورد با اشیا همیشه دو معنا را مد نظر داشته : اول هستی آن شئ و دوم چیستی آن. ثابت شده که هستی و چیستی یک شی (که ریشه ای ذهنی دارد) در واقع دوچیز نیست بلکه یک چیز است. اما مسئله ایکه باید مد نظر داشت این است که در در سایر دیدگاه های فلسفی آنچه به عنوان «ماهیت» یا «اصالت وجود» خوانده میشود (و در اصل به فلسفه اگزیستانسیالیسم معروف است )مطابقتی چنداني با دیدگاه بودایی ندارد. آنچه فيلسوفان مکاتب اگزیستانس (و از این قبیل ) به آن معتقدند , برخلاف فلسفه شرق صرفا" به "انسان" محدود می­شود. آنها معتقدند که «انسان» برخلاف اشیا ، دارای یک ماهیت معین و پیش بینی شده و یک قالب مشخص نیست و خود "انسان" چیستی اش را می­سازد. ، اینجا بحثی درباره این نگرش نیست .آنچه اهمیت دارد فقط تعریف دامنه دیدگاه فلسفی است که با مشخص شدن آن دامنه زاویه دید بمناسب به فیلم را تعیین میکنیم .
دامنه ایکه دیدگاه اگزیستانس بدان میپردازد فقط و فقط «انسان» است. لیکن درسایر مکاتب فلسفی (عموما" الهی)اصالت وجود , برکل جهان هستی متمرکز است که انسان فقط بخشی از آن است. دیگر اینکه ملاک، تقدم و تاخر، هستی و چیستی یک شی نیست بلکه «واقعیت و عینیت» است .
از آنجاییکه این فیلم بیشتر ماهیت فلسفی/عرفانی و شرقی دارد ، بهتر است با دیدگاه دوم که محدوده گسترده تری دارد به آن بپردازیم . که دراین صورت بجز لذت تماشای مناظر زیبای فیلم ، با تلفیقی از هردو نگرش رئال و سورئال ،با روشن شدن ماهیت اصلی فیلم و مقصود فیلمساز ، زیبایی های فیلم بیشتر جلوه پیدا میکند.
همانطورکه گفتم هدف از عنوان این بحث فقط تهیه چارچوبی برای تعیین زاویه دید ، به فیلم است .
( سهیل عزیز در تاملات واپسین ، وبلاگ فلسفی اش ،
قبلا"به خوبی به این مبحث پرداخته) از بحث اصلی دور نشویم...


نگاه کیم کی دوک (نویسنده و کارگردان) در این فیلم مدرن و سورئال، با نماهای بلند و سکوت کلامی ، بازی رنگ و نور ،بیانگر حکایتی است که تماشاگر را در یک سفر درونی ،دعوت و همراهی می­کند. سفری به ظاهر بسیار سطحی و در باطن بسیار عمیق. این فیلم نمونه بارز یک اثر هنریست که همخوانی تنگاتنگی بین فرم و محتوایش , در جریان دارد. گردش فصل ها، چرخش رنگها، مرگ و زندگی, نسبی بودن اشیا جهان(مانند گودال آب - سمبل حيات -که سبب مرگ زن شد) همانند مفاهیم اصلی اش در جهان، اینجا نیز حرکت خطی ندارند. در اینجا «انسان» است که میخواهد راکد نباشد. مقصد به تنهایی مهم نیست ،بلکه غایت نهایی خود «انسان» است، «حرکت » است که مخالف «سکون» است و این سکون است که عین نابودی ومرگ است.



صومعه شناور روی رودخانه تکه ای از دنیاست که مخالف رسم و رسوم جاری در عین ظاهر آرامش ، دنیایی از حرکت و کمال را در بر دارد. بازدید کنندگان این صومعه ،افراد معمولی جامعه شهری اند. جامعه ایکه بر طبق سنوات مادی از سیستم ماتریالیستی پیروی می­کند ،زندگی که نتیجه اش رخوت و کسالت برای ساکنان آن است . در این جوامع ، مبدا و مقصد، دو نقطه جدا از همدیگرند که به نسبت سختی هدف از یکدیگر دورتر و دورتر شده اند و برای نیل به هدف، ترک و دوری از مبدا اولیه ضروری به نظر میرسد .اما در سیستم عرفانی، خصوصا حالت عرفان شرقی ، این سیر و سلوک دیگر حالت خطی ندارد و سالک در یک حرکت حلقوی می­تواند به کمال برسد.

این شرح حلقوی بودن حرکت سالک، پایه و اساس محتوای فیلم است که کارگردان با اشراف کامل ، اثرش را بر پایه های آن بنا ساخته است .

در خلق یک اثر هنری دو نکته حائز اهمیت است، اول محتوای اثر است که چه می­خواهد بگوید ودوم نوع بیان و ابزاری که میخواهد به واسطه آن مطلب اش را بیان کند. درک این دو نکته بسیار مهم است و هنرمند میبایست تا آنجا که می­تواند از ابزارهایی برای بیان احدافش استفاده کند که همخوانی و ارتباط مناسب با محتوای اثر را داشته باشد. ­فیلم "بهار ،..." سرشار از این قبیل ریزه کاری ها است . از موضوع فیلم وا بیان شیرین آن گرفته تا آنچه که مد نظر کیم کی دوک بوده ، جایی خواندم که کیم کی دوک پس از یکسال جستجو ، به لوکیشن مورد نظرش دست یافته. یک دریاچه مصنوعی که اطرافش را کوه­ها و درختان احاطه کرده بودند. لوکیشنی که فرصتی مناسب برای به تصویر کشیدن چرخه کامل رنگی یک سال زمینی را در اختیار او قرار میداد.

قدرت سکوت

بار معنایی در این فیلم بیشتر بدوش تصویر است تا کلام ، چون ساختار نمایش این اثر چیزی جز سکوت و آرامش را نمی­ پسندد. آرامشی که لازمه وقوع بیشترین جرقه ها و دانش اکتسابی در لحظه است ، در اینجا نیز فیلمساز تا آنجا که توانسته تماشاگر را از نویز و اغتشاشات صوتی دور کرده و تمرکز بیننده را بر عوامل بصری طبیعی معطوف ساخته.

کم دیالوگی ،سکوت و آرامش فیلم، راه را برای سفری درونی به دنیای تماشاگر آغاز می­کند.

حال که سکوت حکمفرماشده ، تصاویر و اشیا خود مانند کتابی سخن می­گویند:

- صومعه ایکه در میان دریاچه محصور شده با آن آرامش و سکوت بیاد ماندنی،
نمادی از"رحم مادر"است ، مرکز آفرینش!
پس این صومعه معلق در آب، دیگر معنی سکون و فساد نمی­دهد.


- لباس دختر بیمار در ابتدا از جنس جین انتخاب شده که نمادی از نوع زندگی و جامعه شهری است ،این لباس به کتان سفید تغیر جنس می­دهد که نمادی از سادگی ، بدور از هرگونه پیچیدگی و مشکلات و معضلات شهریست .

- نمایش جفت گیری مارها در ابتدای اپیزود تابستان نمادی از حرارت درون , زایش و جوش وخروش طبیعت است.

- مجسمه بودا که در پایان هر فصل از بالای سخره ها به دریاچه خیره شده است، نشانی از چرخش و سیکلی بینهایت دارد. انگار که این دیر جایگاه «استادان بسیار و زندگیهای بسیار» ی بوده است.

استادان بسیار و زندگیهای بسیار

در اینجا شاید بد نباشد به کتابی با همین عنوان نوشته برایان ال وایس از انتشارات جیحون اشاره ای داشته باشم. در این کتاب عقیده بر این است که ، آموختنی ها برای انسان در سطوح مختلفی وجود دارند . بعضی از آنها را باید در جسم یاد بگیریم. و مشکلات آنراحس کنیم . وقتی روح هستیم از درد فارغ میشویم و این زمان تجدید قواست... در وضعیت روح شادی و احساس سعادت ميكنيم، واینکه اصولا" یادگیری در وضعیت غیر مادی سریعتر و با شتاب تر است .
در انتهاي فصل تابستان راهب جوان مجسمه بودا و خروس را با خود میبرد. اینجا مجسمه ,نمادي از نگاه كوته انديش و مادي او(جسم مادی) , به مقوله معنويت است که آنرا صرفا" در یک مجسمه میبیند ، مجسمه ایكه بود و نبودش (در اینجا ماديات) براي استاد خدشه اي در معنويت ايجاد نميكند .

- خروس نمادی از شهوت است که در این بخش فیلم بر راهب جوان مستولی گشته ؛ و "گربه "که استاد در اپیزود پاییز (که به نظر من زیباترین فصل فیلم است )با "دم " آن اقدام به نوشتن سوترا میکند نمادی از یک زندگی شهری.

"استاد : شهوت ميل به تصاحب رو بيدار ميكند و ميتواند موجب به جنايت شود"

- داخل صومعه یک در نمادین وجود دارد که در واقع جداسازی زندگی مادی (خوردن و خوابیدن و امور غریزی)از معنویست .عبادت ها همیشه در جاییکه مجسمه به عنوان سمبلی از معنویت وجود دارد انجام میشود و سایر امور (مثل خوابیدن) در سمت دیگر.

- تصاویری که بر روی دروازه چوبی نقش بسته است از سمت بیرونی نشان دو اژدها ست که حکایت از مقدس بودن و مهم بودن مکان می­دهد ولی از سمت درون با دو فرشته زینت شده است.. این دو تصویر(اژدها و فرشته) از یک دیدگاه تناقضی با یکدیگر ندارند و فقط آینه ای است از حال روحانی بازدید کنند صومعه. و از یک دیدگاه ، فرشته و اژدها سمبل های زندگی عرفانی و درون گرا با هیولای مادی و روزمرگی ایست که بشر را در بر گرفته و او را از خود غافل ساخته است.

به بیان بهتر :در بدو ورود، تصویر اژدها، نشانی از باطن میهمانانی می­دهد که چون هنوز پا به چرخه تربیت ننهاده اند ، باطنشان به این گونه است. در هنگام خروج از دروازه، تصاویر فرشته نمادی از آینده و تکامل روحانی میهمانان می­دهد. همینطور حکایتی از تفاوت دنیای درون و برون برکه.

در طی تماشای فیلم، این تضادهای تصویری در ناخودآگاه تماشاگر نفوذ می­کند و حاصل اش احساس و لذتی , شیرین و وصف ناشدنیست.

این دو درب ، در آغاز هر فصل خود بخود بسوی افراد باز می­شود. انگار که نیرویی ماورایی­ درب را برای بینندگان باز می­کند و به ما خوش آمد می­گوید. جالب آنکه بینندگان نیز به مانند افرادی که در این فیلم پا به این صومعه گذاشتند، هر یک به مثابه یک شاگرد خردسال می­مانند.

***

همانطور که قبلا" اشاره کردم در فرهنگ شرقی از عرفان بودایی گرفته تا عرفان و فلسفه ساير اديان مشرق زمين، ملاک تکامل، فقط رسیدن به هدف نیست چون "هدف "و "طریق" هردو مهم هستند و برای همین سالک و راهپیمای راه حقیقت، نیازی به حرکت خطی ندارد. معرفت رئالیست فقط بدنبال کشف و درک حقیقت است ولی سلوک مشرق زمین بجز شناخت حقیقت، در مجذوب شدن در ذات هدف که همانا حقیقت است پایه گذاری شده. اما حقیقت، خارج از این حالت مادی و به دور از این خط کشی های قراردادی، حد و مرزی ندارد پس چگونه می­شود ابتدا و انتهایی را در نظر گرفت تا سالک از نقطه ای شروع و در نقطه ای مسیراش آنرا به ختم رساند. ابتدا همین انتهاست و انتها همین ابتدا. این رسم و رسومات و این آغاز و پایان ها ، الزامات و نیازهای عالم ماده است که بر پایه آن بنا شده ، ولی در اصل سلوک ، حرکتی است از خود در خود. عرفان شرقی در مبنای مسافت طی شده نیست بلکه در تغیرات روحی خود سالک است که در این راه بر او حادث می­شود.
به زبان خیلی ساده اینجا موضوع اصلی پرداختن به « عرض عمر » است تا «طول عمر»


سالک پس از عمری حرکت در خود به دنبال حقیقت، باز به همان نقطه ابتدایی سفرش می­رسد و برای همین است که طول مسیر پیمایش شده از لحاظ فیزیکی صفر است. این صفر مادی در همه جای جهان به مانند حلقه توخالی ای می­ماند چون روند تکامل و سیر صعودی انسان در همه نگرش ها، پایان دادن به منیت ها و خود بودن هاست. این حذف منیت (یا بقول دوست عزیزم نیمو «بي نام» بودن)و این برطرف کردن خودبینی ها، در اصل همان حذف عدد یک است که که این حذف شدن به صفر بودن منجر می­شود.(یاشاره به نکته مهمی از فیلم : هیچ کدام از شخصیت ها نام ندارند!!!!)

یکی از صحنه های جالب فیلم در انتهای فصل پاییز ، زمانیست که مامورین پلیس راهب جوان را با خود میبرند . علاقه استاد به شاگرد تازه آموخته اش بقدری زیاد است که نیرویی نامرئی ، مانع حرکت قایق میشود . استاد اینجا علی رغم میل باطنی بر قلبش غلبه میکند وخودش مانع را رفع میکند.حالا او(استاد) اطمینان دارد که كه شاگرد درسش را به خوبی آموخته است ، و دیگر نیازی به تعالیم استاد ندارد.
لذا استاد در انتهاي فصل پاييز بطور نمادينی اقدام به خودسوزي ميكند.
چرا که ديگر نيازي به حضور خود نمی بیند ، ای کاش به درجه والایي از آگاهی برسيم كه خودمان « بود» و «نبود»مان را تعيين كنيم.جمله معروف شكسپير دگر بار اينجا نمود پيدا ميكند . « نبودن»("حذف خود" در زمان مناسب) بجای «بودن» حركت دشواريست كه فقط يك استاد یا سالك واقعی قادر به اجرای آن است. در دوستی ها و ارتباطات گاه این حذف ها لازم میشود، هرچند که بسیار سخت و دشوار است،.منظور از "خودسوزی نمادين" پايان دادن به "منيت" و "خود" بودن ها است. والبته فراموش نکنیم که حذف و نبود هميشه و هميشه چون سوختن ، دردناك است.(قبلا" در پستهای بتمن - تنها ترین شوالیه هم در این مورد اشاره ای داشتم)

"استاد : مگر نميدانستي كه دنياي مردها چطوريه؟بعضي وقتها بايد از چيزهايي كه دوست داريم دست بكشيم، اون چيزهايي كه تو دوست داري بقيه هم دوست خواهند داشت"

در این فیلم همه افراد به نوعی خواسته یا ناخواسته پا به مکانی می­گذارند که منجر به تغییری اثر گذار در زندگیشان می­شود. از کودک خردسال گرفته تا دختر بیمار و حتی ماموران پلیس.


- کودک خردسال اول فیلم در می­یابد که تغیراتی جزئی در این عالم ماده می­تواند منجر به تغیراتی کلی در عوالم بالاتر شود، و آگاهی از این تغیرات کلی منوط به اعتقاد داشتن به حقیقت است.

- دختر بیمار درمیابد که که علت بیماریش نا متمرکز بودن عواطفش بر روی یک انسان است و چون مدتی را با راهب جوان می­گذراند می­تواند بهبودی­ اش را بدست بیاورد و چون دوباره به محیط شهری با آن مناسبات مخصوص به خودش بر­می­گردد دچار مشکل اساسی که موجب کشته شدنش توسط راهب جوان است می­شود.

- دو مامور پلیس درمی يابند که ندامت باطنی یک مجرم دلیل بر پاک شدن و تبرئه شدن یک مجرم است نه در بند کردن اش . آنقدر که او را بدون دستبند همراهی میکنند.



- و راهب خردسال که پس از سالها دوباره به صومعه بازگشته و در هیبت یک راهب کامل بر تخت می­نشیند، علت مخالفت استاد پیر را در ریاضت کشیدن و شکنجه کردن خود در می­یابد. او در می­یابد که همانطور که انسان بر خود نقص و ضایعه ای را وارد می­کند(چه روحی و چه جسمی)، فقط خود اش می­تواند بخود کمک کند و خود را از این نقص رهایی بخشد.حالیکه همانطور که از کتاب «استادان بسیار ،زندگیهای بسیار»نقل کردم سرعت تعالیم روحانی در عین بدون درد بودن با تعایم دردمند و ریاضتهای مادی قابل قیاس نیست.

استاد : بیا اینجا و با همان چاقویی که دختر را کشتی ، آنچه را که مینویسم روی زمین کنده کاری کن ، و با هر ضربه خشم خود را خالی کرده ، آرامش را جایگزین کن"

متن سوترایي كه استاد با دم گربه مبنويسد از این قرار است:

«با وجود اينكه ميتوني راحت ديگران رو بكشي اما خودت نميتوني انقدر راحت كشته بشي ».

راهب جوان دیروز با بستن سنگ آسیاب به کمر خود و حمل آن به بالای کوهستان، این سیکل و این چرخش تکاملی را که در طی عمرش گذرانده است به کمال می­رساند و آنجاست که با این حرکت نمادین از قیودات جسمی و مادی رهایی میابد (قيدي كه در آخر تابستان به آن شدیدا" وابسته شده بود و باسمبل همان مجسمه نمايش داده شد ، مجسمه ای كه همراه با خود به شهر برد)و تنها پس از این حرکت است که با آرامش به مانند استاد پیر خودش بر مسند استادی مینشند و دستگیر کودک و شاگرد محتاج دیگری میشود.

بهار،تابستان،پاییز ,زمستان ,و...بهار+ راهب

پا نوشت :
بعد از تماشای فیلم ،بیاد مقبره استاد در «کوی نور» افتادم ،فضای معنوی و سکوتی که در آن باغ دنج ، که در همه فصل زیباست ، با این فیلم ،سنخیت بسیار دارد، در تابلوی زندگینامه استاد نکته جالبی وجود دارد : او در بیست و یک سالگی، پس از دوازده سال روزه و ریاضت مداوم، قدم از ریاضت‌خانه بیرون مینهد و چندی بعد، کاملا" از سنت گوشه نشینی و ریاضت کشی دوری میگیرد و به ادامه تحصیل و درکنار آن موسیقی ( که در کودکی فرا گرفته بود)میپردازد .او معتقد بود که سیرکمال انسان به چیزی بیش از صرف تفکرات و نظریه‌پردازی‌های فلسفی نیاز دارد بر این اساس، نخستین وظیفه انسان به دست آوردن شناخت و معرفت از ابعاد حقیقی وجود خود است نه فقط در قلمرو ذهن ، بلکه در عرصه عمل، این خودآگاهی از هماهنگی و تعادل میان دو بعد مادی و معنوی حاصل می‌شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر